از دیشب تا صبح امروز ...
چندین و چند هزار فریاد را سر بریده و خنثی کرده ام ...
نه ... اشتباه نکنید ...
نه خسته ام ...
نه شاکی ...
شاکرم خدایا ... شاکر ...
که مرا ... با دست و پای بسته رهایم کرده ای درست در مرکز یک میدان مغناطیسی ...
که اطرافش همه شمشیر های آخته است و ...
گوی های گداخته ...
مدام تلاش می کنم که از این وضعیت خارج شوم اما ...
هر دفعه زخمی جدیدتر ...
گاهی نادانسته ...
دچار خطایی می شوم که دوستش دارم ...
و گاهی دانسته ...
خطایی که دوستش ندارم ...
و ... به اشتباه ...
عاشق می شوم ...
دل بسته و وابسته ...
از منیت در می آیم و می شوم ... او ...
و این بزرگ ترین خطای زندگی ام است ...
چرا که او هم ... حالا شده است من ...
با کوله باری از زخم ...
خدایا ...
از تو شاکرم که دوست داشتنی ترین و بهترین دلم را ...
آفریدی ...
اما ... از تو می خواهم ... که او را رهایش نکنی ...
خیر و خوبی و خوشی او می تواند مرهمی باشد ...
برای این جسم و روح و دل ناکام من ...
مهم نوشت:
هدیه ی آمدنت ... و ماندنت ...
باشد همین ...
نبودن من ...
Design By : Pichak |