سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوب یادم هست زمانی که کوچک بودم ، زمانی که کودک بودم ...
خوب یادم هست که از آناناس فقط تصویرش در ذهنم نقش بسته بود و
وقتی به مادر گفتم : مامان چرا ما ازونا نمی خریم ؟
گفت : دخترم آناناس گرونه ... و من نام آن را هم یاد گرفتم ...
خوب یادم هست که موز میوه ای شیک و با کلاس بود و جزء همین میوه های گران
که شاید چند سال یک بار می خوردیمش ...
خوب یادم هست این ها را فقط داخل ظرف میوه ی روی میز فیلم ها دیده بودم و
فکر کرده بودم که چقدر با کلاسند ...

خوب یادم هست که اصلا تصوری از تاکسی نداشتم و
تنها همان اتوبوس های قراضه که خیلی بوی دود می داد و زیاد هم صدا داشت ها
از همان ها سوار می شدیم همیشه ...
خوب یادم هست که جزء آرزوهایم بود بروم فروشگاه مثلا رفاه و مثل فیلم ها از این چرخ ها دستم بگیرم و
هر چه دلم خواست بیندازم داخلش ...
خوب یادم هست که از کباب و جوجه کباب فقط اسمش را شنیده بودم و
در فیلم ها دیده بودم که با کلی عشوه و ناز و با چنگال تکه تکه اش می کردند و می خوردند و
من هم در عالم بچگی سیب زمینی ها را خرد می کردم می نشستم و
با کلی عشوه و ناز با چنگال می خوردم ...

خوب یادم هست تبلیغات تلوزیون را می گویم این دفعه، شیر را با بیسکویت مادر مخلوط می کردند و می دادند به بچه ها ...
خیلی دلم می خواست ...
اما روزی که بیسکویت داشتیم شیر نداشتیم و روزی که شیر داشتیم بیسکویت نداشتیم ...
خوب یادم هست یواشکی آب ریختم روی بیسکویت ها که با همان حس میلش کنم ...
اما مادر سر رسید و دعوا کرد که چرا خرابشان کرده ام ...
خوب یادم هست چقدر دلم می خواست ظرف هایمان مثل فیلم ها تلق تلق صدا بدهد الکی ...
اما ظرف های ما که چینی و ... نبود ...

اصلا چقدر خوب تر یادم هست که میز و صندلی را چقدر دوست داشتم ...
بعضی وقت ها از پشت شیشه ی رستوران داخلش را نگاه می کردم و غبطه می خوردم به حال بچه هایی که آن جا بودند و
در دلم می گفتم خوش به حالشان چقدر پول دارند ...
و روز هایی که احساس می کردم پدر گرفته است از او می خواستم که خودش مرا به مدرسه برساند با آن دوچرخه ی نازش ...
می خواستم نشانش دهم که من به او افتخار می کنم  حتی اگر پدر های دیگر ماشین داشته باشند و پدر من نه ...
چقدر کتاب دوست داشتم من یادش بخیر ...
شیرینی های خامه ای را هم همین طور ... اما حیف که فقط سالی یک بار آن هم نفری یک دانه پدر می خرید برای من و خواهرم ...
اصلا نمی چسبید ...

و از همه خوب تر یادم هست که پدرم همیشه می گفت در حق کارگر جماعت خیلی ظلم شده است ...
و من چقدر خوب برایم ملموس بود این موضوع ...

حتما دارید به این موضوع فکر می کنید که در کدام کوره دهاتی بزرگ شده ام من ...
نه زیاد فکر نکنید من در همین شهر مقدس قم بزرگ شده ام ...

این ها را فقط گفتم که قدر داشته هایمان را بدانیم و خدای ناکرده دچار بلای نا شکری نشویم ... همین ...
بچه های امروز را که می بینم ، دسترشی شان به آرزوهای دیروز من چقدر آسان است لذت می برم ...


مهم نوشت :
*** باور کنید قدرت خرید مردم پایین نیامده است ...
باور کنید ...
** راستی اصلا گور پدر تجمل گرایی و ...
* روز کارگر مبارک ...


نگاشته شده در یکشنبه 91/2/10ساعت 3:10 عصر به قلم طیبــــــه علـــــی حدیث عشق ( ) |

Design By : Pichak