گاهی آن قدر بی قرارت می شوم که
می رسم به مرز خفگی
آن قدر دل تنگ ...
آن قدر خواهان ...
آن قدر دوست دار و عاشق ...
که نفس کشیدن فراموشم می شود
بعد با خود می گویم
آخر چرا ...؟
گاهی مشکوک می شوم به
لاله
که هم نشین تاثیر گذاری باشد شاید ...
اما دل عاشق آن قدر لطیف است که حتی
زورش به لاله هم نمی رسد ...
می بویمش و مست می شوم از عطرت
و شانه می زنم سنبل را ...
با انگشتانم
می نوازم ...
می نوازم ...
و می نوازم تا ...
آرام شوی و خوابت بگیرد ...
بعد تر ...
شب که آمد می روم پیش نرگس ها ...
زل می زنم بهشان
و می خوانم و ...
می خوانم و ...
می خوانم ...
نا گفته هایت را ...
که هر کدام را به دلایلی از من پنهان کرده ای
اما خودت هم خوب می دانی
که با هر اشاره ات تا آخر خط را خوانده ام ...
می دانی رز من
آغوش من تا همیشه باز است برای
تو ...
تمام خارهایت را هم با جان دل خریدارم ...
نگاشته شده در شنبه 91/12/26ساعت
1:7 عصر به قلم طیبــــــه علـــــی حدیث عشق ( ) |
Design By : Pichak |