گفت: می خواهم اولین سفر زیارتی ام کربلا باشد...
رفت...
گفتم: دوست دارم اول از خانه ی خدا شروع کنم...
رفتم... و چه خوب شد که اول کربلا نرفتم...!
گفت:خوب شد؟!
گفتم: بله... مدینه که بروی... نمک که روی زخم هایت ریخته شود... بغض به مرز خفگی که برساندت...
مامور چک کردن پاسپورت ها با اخم و چشم هایی گرد شده که خطابت کند : طیبه ی "علی" ؟!
داغت که تازه شود و ... جگرت که آتش بگیرد... کربلا بیشتر می چسبد... شک نکن!
نمی خواهی دعوتم کنی آقای مظلومم، حسین(ع) ؟!
مهم نوشت:
* نمی دانم چرا دست هایم می لرزد!
**به کی بگم که قلبم تو کربلا جا مونده؟ / به کی بگم که دوریش دل منو سوزونده...، خیلی دوسش دارم!
نگاشته شده در یکشنبه 90/6/20ساعت
11:51 صبح به قلم طیبــــــه علـــــی حدیث عشق ( ) |
Design By : Pichak |