من ... این منی که امروز دستانش چروکیده است ... همان منی که دیروز با همین دست ها نوازشت می کردمم و تو همانی که از لطافتش می گفتی و از رایحه ی خوشش ...
نمی دانم شاید من هم مثل این چند تخت کناری ام از همان ها که دکتر ها می گویند ... صبر کن ... آهان! آلزایمر گرفته باشم و این ها مربوط به همین دوره از زندگی ام باشد و من به خاطر ندارم ...
صبر کن ... نکند همین ها که گاهی به دیدارم می آیند فرزندانم باشند و من نمی شناسمشان ...
اما ... نه! همه چیز امروز است ... فقط انگار من ... قدیمی شده ام ...
چون خودم شنیدم ... یادم است که آن پرستار ... همان پرستار مهربان ... همان که روسری آبی به سر داشت ... به آن ها می گفت که : صبر کن ... چندتا بودند؟ ... آهان! «پنج پسر و چهار دختر دارد که هنوز هیچ کدامشان سراغی از او نگرفته اند ...!»
آری! این منم ... همان منی که بهشت زیر پاهایم است ...
آری،آری! خودم هستم ... همانی که نفرینش گیراست ...
مرا راحت در گوشه و کناری رها کرده ای به حال خویش که خش بر ندارم ...!
راستی یادش بخیر ... محمد جان ... وقتی ماشین نو یت را گرفته بودی ... چه قربان صدقه هایی که نمی رفتی و چه در و دل ها که نمی کردی با آن ...
یعنی من ... بی خیال ... مهم نیست ...
عمر من را که خدا می داند و خودم که چگونه گذشت اما ... می توانم بگویم هر چه کردم ... «ولا اف» و «بالوالدین احسانا» را همیشه به خاطر داشتم ...
تو را نمی دانم ... فرزندم! من از تو راضی ام، اما تو ... مراقب عمرت باش ...
اینم از مطلب ما در روزنامه کیهان:
http://www.kayhannews.ir/900712/9.htm#top
Design By : Pichak |